سیمین بهبهانی....
میراث
آرام بگیر طفل من ، آرام وین شادی ی کودکانه را بس کن
بنگر که ز درد ، پیکرم فرسود بیدردی بیکرانه را بس کن
آرام بگیر ،طفل من ،آرام آِشفته و بی قرار و دلتنگم
دیوانه و گیج و مات و سرگردان در ماتم دوستان یکرنگم
امروز دمی کنار من بنشین بر سینهٔ من بنه سر خود را
بازوی ظریف و خرد رابگشای در بر بفشار مادر خود را
اشکش بزدا به نرمی انگشت با دست ظریف خویش بنوازش
با دیدهٔ کنجکاو خود ، بنگر بر دیدهٔ او ، که دانی از رازش
ای کودک نازنین ، چنین روزی اوراق کتاب عشق را کندند
اوراق کتاب عشق را آن روز در آتش خشم وکینه افکندند
ای کودک نازنین ، چنین روزی بس غنچهٔ عشق و آرزو ، پژمرد
بس غنچهٔ عشق و آرزو را باد با خود به مزار ناشناسی برد
امروز هزار حیف ! حتی باد یک لحظه شمیمشان نمی آرد
۰۰۰ ۰۰۰
ای کودک نازنین ، نمی دانی کاین درد به جان من ،چه سنگین است
می میرم و ناله بر نمی آرم لب دوخته ام چه چاره جز این است ؟
این کینه که خوانده یی ز چشمانم بر گیر و به قلب خویش بسپارش
از بود و نبود دهر این میراث از من به تو می رسد .... نگهدارش
نظرات شما عزیزان: